فال حافظ
قالب های نازترین
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
گروه هنری سراب
و آدرس
sarabgroup.art.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.
بچهها، خدیجه را مانند گله سگی که گرگی را در ده غریبی دوره کند، در میان گرفته بودند و سرتاسر راسته بازار دنبالش دست میزدند و دم گرفته بودند:
«هو، هو، بچهء حرومزداده داره.
هو، هو، بچهء حرومزاده داره.»
دخترک با پای پتی و یپراهن کرباسی که از رو شانه تا شکمش جر خورده بود شکم سنگینِ تو دست و پا افتادهاش را میکشید و هول خورده میرفت. خردههای کاه و خارخسک تار موهایش را تو هم قفل کرده بود و چون پشم گوسفند دور چهره چرکینش آویزان بود.
به دکان نانوایی که رسید پاهایش ایستاد و بالا تنهاش موجی خورد و نگاهش رو پیشخوان ماند. پسرکی از پشت سر تریش پیراهن او را گرفت و جِر داد. نگاه دختر از دکان بیرون نیامد. تو پشتش سوخت. دستش را به پشتش برد و سرسری آنجایی را که جِر خورده بود مالید و نگاهش برای نانهای روی پیشخوان موج میکشید. والهِ نانها شده بود.
نانوا پای ترازو پا بپا شد. دستهایش رو پیشخوان به کندوکو افتاد. دخترک از جایش جنبید و پیش رفت و دستها برای گرفتن دراز شد و لُپهای دخترک از نان آبستن شد و بیخ گلویش باز و بسته شد و نانها تو دستش مچاله شد و دیگر دهنش جا نداشت که نان توش بتپاند.
«آخه تو کی میخوای ترکمون بزنی؟ چرا نمیگی توُلَت مال کیه تا فکری برایت بکنیم. وادارش میکنیم آّبی بریزه سرت بشویدت.»
نانوا اصرار داشت ازش حرف بکشد و هر روز همین را ازش میپرسید و دخترک جواب نمیداد و حالا هم داشت با گشنگی کهنهای که بیخ دلش مالش میداد نان نجویده را قورت میداد و زل زل به نانوا نگاه میکرد.
رو صورت و گردنش شتک گِل نشسته بود. پوست تنش چرک و چرب بود. دستهاش کووره بسته بود.بچهها ولش نمیکردند. پیش رو و پشت سرش ورجه وُرجه میکردند. هُلش میدادند. انگولکش میکردند. سنگش میزدند و میخواندند:
«هو، هو، بچهء حرومزاده داره.
هو، هو، بجهء حرومزاده داره.»
«تو چقدره سِر تقی دختر، چرا حرف نمیزنی؟ آخه باباش کیه؟ مال همین دهیه؟» نانوا دیلاق و لاغر بود و پیاپی پشت دخل پا بپا میشد. خدیجه به او نگاه میکرد و مژه نمیزد. ناگهان یکی از پس او را هُل داد و او همچنانکه به جلو هُل خورد مانند آدم لَغوهای که نتواند جلو حرکت خودش را بگیرد راهش را گرفت و رفت و بچههای لُختِ قد و نیم قد پشت سرش راه افتادند. یکی از آنها کونه هویجی که تو دستش بود گاز زد و از بچهء پهلو دستش پرسید:
«این دختره چکار کرده؟»
«بچه حرومزاده تو شکمشه.»
ـ «بچهء حرومزاده چیه؟»
ـ «باباش معلوم نیس کیه.»
ـ «بابای کی معلوم نیس کیه؟»
ـ «بابای بچه حرومزاده؟»
ـ «چرا معلوم نیس؟»
ـ «برای اینکه معلوم نیس. دیگه جنده شده.»
سپس پسرک کونهء هویجش را به طرف دخترک پرت کرد که خورد پشت سر دخترک که هولکی خم شد رو زمین دنبال سنگ گشت که سنگ گیرش نیامد و یک تکه پوست انار به دستش آمد که آن را به طرف بچهها پراند که بچهها در رفتند و او دنبال بچهها میدوید و شکمش تو دست و پاش ولو بود و پستانهای کشیده سنگینش تو سینهاش لّت میخورد و باز برگشت و براه خودش رفت و باز بچهها دنبالش افتادند و خواندند و دست زدند:
«هو، هو، بچهء حرومزاده داره.
هو، هو، بچهء حرومزاده داره.»
ژاندارمی تفنگ به دوش و دستمال بستهای به دست، رسید. راهگذری هم با ژاندارم همراه شد. او هم یک دستمال بسته و یک فانوس لوله دود زدهِ خاموش تو دستش بود. آنها خاموش پابپای هم راه میرفتند. همدیگر را نمیشناختند. راهگذر به ژاندارم گفت:
مثه اینکه خیال ترکمون زدن نداره. خیلی وخته همین جوری شکمش تو دست و پاشه.»
ـ «آخرش معلوم نشد بچّش مال کیه؟»
ـ «مال اینجاها نیس. میگن مال یه جوونی تو ده بالائیه. عجب دنیایی شده.»
ـ «خیر و برکت از همه چی رفته. خدا کنه خودش سر زا بره بچهشم نفله بشه.»
ـ «زبونم لال، بعضی وختا آدم از کارای خدا سر در نمیاره. چقدره این دختر تو این شهر کتک خورد؟ بازم بچّش نیفتاد که نیفتاد.»
ـ «کاشکی کتک خالی خورده بود. هنوز یکی دو ماه بیشتر نبود که مش غلامرضای مالک سیا کلاه بردش بسّش به گاوآهن که زمین واسش شخم کنه. میگفت نباس بچه حرومزاده تو دس و پای مردم وول بزنه. هر کاری کرد بچّش نیفتاد. مثه سگ هفتا جون داره.»
ـ «مش غلامرضا آدم با خدائیه، میشناسمش. راس میگه. هر کاری کرد خوب کرد. چه جوری بود؟»
ـ «بله، به پاسبان خبر دادن که یه دختری تو سیاکلاه داره میمیره. با سر کار ستوان رفتیم اونجا دیدیم تو مزرعه افتاده خون ازش میره، چند تا دهاتی هم دور ورش بودن. خود مش غلامرضا هم بودش. تحقیقات محلی کردیم معلوم شد مش غلامرضا به خیش بسّه بودش. همه گفتیم شکر خدا که بچّش افتاد. بعد دیدیم دخترک پا شد در رفت و ما هم برگشتیم پاسگاه. طوری نشد. بچهشم نیفتاد.»
تو کمر کش بازراچه، روستایی درشت اندامِ زمختی که زنجیر خرس بچه ای تو دستش بود سبز شد و بچه ها به دیدن خرسک هر که هر چه تو دستش بود به سوی دخترک پرتاب کرد و همه دنبال خرسک افتادند. دخترک هم برگشت و به خرس بچه خیره شد. خنده داغمه بسته ای رو لبان گلفتشن نشست و چند گام دنبلا خرسک کشانده شد. باز ایستاد و باز نگاه کرد وب از براه خودش رفت. آفتاب تو چنگل قایم شد و برق خیابان و زنبوری دکان ها روشن شد.
تو طویله ای که خدیجه شبها در آن میخوابید دوتا خر هم بود که مال خرکچی پیرمردی بودند. طویله مال خرکچی بود که چسبیده به آلونکی بود که خودش با پیرزنی یک چشمی که زن او بود در آن زندگی میکردند. پیرمرد روزها رو خرها کار میکرد و از وقتی که یکی از خرها ناخوش شده بود و از جاش تکان نمیخورد، تنها رو یکی از آنها کار میکرد.
طویله تاریک بود و در و پیکر نداشت. شکافی تو دیوارش بود که از توش آمد و شد میکردند. یکی از خرها پیش آخور ایستاد بود کاه میخورد. خر دیگر به پهلو رو زمین افتاده بود و دست و پاهاش جلوش دراز بود و نفس نفس میزد. دختر، اول خرها را ندید. اما آنها را حس میکرد. هر شب که به طویله میآمد همین جور بود. یکی از خرها چیز میخورد و خر دیگر افتاده بود و خِر خِر میکرد. بعد که چشمانش به تاریکی یار میشد آنها را میدید و وصلههای حنائی رنگ و رو رفتهای که رو تن آنها داغ خورده بود به چشمش میخورد.
یک راست رفت به سوی تخت پِهنِی که گوشهی طویله در تب و تاب بود و خودش را با شکم بر آمدهاش رو آن انداخت و زمانی در تاریکیِ یار نشده نشست. جنبش و نفس کشیدن خرها را حس میکرد. از بودن آنها خوشحال بود. سپس به پشت دراز کشید و سقف کار تُنک گرفتهِ دود زده چوبینِ طویله خیره ماند. از تو آلونک بغل طویله گفتگوی صاحب آلونک و زنش تو گوشش راه باز کرد.
ـ «نمیخوام کسی که بچیه حرومزاده تو شکمشه بیاد تو خونیهء من بمونه. برکت از کارم میره. «پیرمرد گفته بود و پیرزن جوابش داده بود: «چه برکت؟ مگه از خدا غافل شدی؟ سگ تو این طویله نمیمونه. يه الف آدم که شب تا شب میاد رو تخت پِهن گوشهء طویلهء تو میخوابه برکت از کارت میره؟» و پیرمرد گفته بود: «برکت کارم رفته. خرم داره سقط میشه. پس اینا برای چیه؟ فردا که ترکمون زد میشن دوتا. اون یکی خر هم ناخوش میشه.» و یپرزن هیچ نگفته بود و دختر به تیرهای رنج کشیده متروک و غم گرفتهء سقف خیره مانده بود و بو تُرشال تخته پهِن را به درون میکشید.
از بو تُرشال پِهِن را به درون میکشید.
از بو تُرشال پهِن خوشش میآمد. بو خاموشی میداد. بو خواب میداد. جاش گرم و نرم بود. دست و پایش را زیر انبوه آن میدواند و گرمی قلقلک دهنده آن را تو تن خود هورت میکشید. خِرخِر خر ناخوش تو گوشش میکوبید. میدانست که خرک زخم و زیلی بود و هر چه جلوش میریختند. نمیخورد و همیشه چشماش باز بود و خِرخِر میکرد. تو تاریکی نخنما شده سقف طویله خیره مانده بود «پیش خودش فکر میکرد:
«گاسم یه بچه خر کوچیک گشمال میزام. بچیه خر خیلی قشنگه. آدم دلش میخواد بگیردش تو بغل ماچش کنه. گاسم یه بچه خرس بزام. مثه همینن که تو بازار بود. جقده قشنگ بود. چرا کتکش میزدن؟ بابا ننش کجان؟ کاشکی میشد میآوردمش اینجا میگرفتمش تو بغلم میخوابیدم چقده قشنگ بود. اگه مال من بود با هم میرفتیم میزدیم به جنگل اونوخت دیگه شیر و پلنگم کارمون نداشتن. نه. اول ورش میداشتم شب میبردمش خونیه قاسم از خواب بیدارش میکردم. قاسم تا چّشاش به خرس به اون گندگی میافتاد زهله ترک میشد. میگفتم یالله زود باش حالا که آبسّنم کردی بیا بگیرم. اگه نگیری میگم خرسه بخوردت. اما اگه نگرفتم بازم نمیگم خرسه بخوردش. قاسم بچیه خوبیهی.»
هنوز دندانهایش به خنده باز نشده بود که ناگاه پیچ سردی تو نافش دوید. زود دلش آشوب افتاد و سرش این سو آن سو رو پهِن دم کرده موج خورد. درد زود ول کرد و جای آن بیخ دلش ماند. تنش نَم کشیده بود و تو فکر درد ناگهانی بود که چگونه آمد و رفت، که درد باز آمد و تنش خیس عرق شد و از جایش جست و نشست و سپس رو زمین کُنجُله شد و از پشت به پهلو غلتید و باز پا شد نشست و تنش زیر لعاب عرق پیچ و تاب خورد و باز درد رفت و تنش کوفته ماند و لُخت رو تخت پهِن افتاد. به تنش و درونش زلزله دردی افتاده بود. باز منتظرش بود. نمیدانست این درد کجای تنش است. تمام تنش میلرزید و درونش سبک شده بود و دیگر سنگینی شکمش را حس نمیکرد.
حالا باز درد آمد و گرفت و کوفت و ماند. پهِنها را چنگ میزد و به سر و روی خود میپاشید.دندان غرچه میکرد و با ناخن تن خود را میخست. چهرهاش از اشک و عرق تر بود و خاک پهِن روش گرفته بود و ناله از دورنش بیرون میریخت و تنش موج میخورد و سرش میگذاشت جای پاش و تنهائی و درد تو دلش چنگ انداخته بود.
مینالید. گریه میکرد.
چراغ موشی لرزانی که حبابی از دود پرپشتی دور فتیلهاش گرفته بود فضای طویله را سرخگون کرد. همراه آن پیرزن و پیرمردی تو طویلهء هل خوردند. چراغ تو دست پیرزن میلرزید. چهره بیم خورده و توفانی آنها دنبال ناله کشدار رسوائی بپا کنی که از گوشه طویله بلند بود میگشت. پیرزن دید و دانست و گفت: «تو نیا. خوب نیس داره باد میخورده.» و پیرمرد سرش را انداخت زیر و غمناک و بیچاره گفت: «تو هر چه میخوای بگو. این ناخوشی خر ما از بد قدمی این دخترس. اگه این اینجا نیومده بود خر مام از کف نمیرفت. حالا هم که داره میزاد.»
پیرزن برزخ شد و به سوی بستر پهِن رفت و گفت: «حالا وخت این حرفا نیس. مگه نمیبینی مثه مار داره دور خودش پیچ میخوره؟ تو برو بخواب. من خودم بچه رو میگیرم.» پیرمرد سرش را تکان داد و دستش را به دیوار گرفت و رویش را از بستر پهِن گرداند و رو زمین تف کرد و برگشت تو آلونک.
پیرزن آمد بالای سر دختر که میلرزید و نگاه بیم خوردهِ یارجوئی تو چهرهاش موج میخورد و چشمان سیاهش از میان خاربست مژهها جسته بود و با جابجا شدن پیرزن و چراغ موشی میگشت و تنش پیچ و تاب میخورد و درد زلزله به جانش انداخته بود و چهرهاش تاسیده شده بود و شکم و پستانهایش از گریبان جِر خوردهاش بیرون جسته بود. پیرزن چراغ را جای آجری که چون دندان کنده شدهای تو فک دیوار دهن باز کرده بو گذاشت و رو دختر خم شد و نشست و دستهای او را به دست گرفت.
دختر با شوق دردناکی دستهای پیرزن را چسبید و او را با زور جوان دخترانهاش به سوی خود کشید. دستها تو هم قلاب شد و درد دختر تو تن پیرزن راه یافت و میخ گداختهای تو نخاع دختر دوید و از جا کنده شده و در دم بیجنبش رو بستر پهن افتاد و پاهایش از هم باز شد. لاشه دختر شل شد و لخت شد و دستهای پیرزن ول ماند و درد و نگاه زخم خورده دختر مرد و تلاش و پیچ و تاب و ترس و تنهائی همراه بچه و جفت و شُر شُر خون بیرون ریخت و نعره بچه، سیاهی خونین را شست.
پیرزن بچه و جفت را گذاشت رو بستر پهن و شتابزده پا شد رفت تو آلونک و در دم با یک تکه گونی و یک کارد گنده برگشت به طویله. ناف بچه را برید و جفت را، گرم و خونین و آماس کرده، به گوشهای پرت کرد «یه دختر دیگه» پیرزن غرغر کرد و آن را لای گونی پیچید و تو چهرهاش خندید و بردش جلو نور چراغ و انگشت درشت و ناخن گره خورده و خرد شدهاش را تو حلق بچه تپاند و سق او را برداشت و نعره طفل بلند شد و یپرزن با دهن بیدندان برایش موچ کشید.
بچه تو بغل دختر بود و چراغ میسوخت و بچه زار میزد و سایههای سرخ و سیاه چراغ، طویله را به دهن کجی انداخته بود و پیرزن آنجا نبود. زاری کودک با صدای خرخر خر ناخوش قاتی شده بود. نفس تبدار خر پرههای بینیِ جر خوردهاش را از هم میشکافت. خر دیگر هر چه در آخور بود خورده بود و حالا رو چهار دست و پا خوابیده بود و جلوش را نگه میکرد.
از فریاد بچه که بغل کونش زق زق میکرد به هوش آمد و گرمی و سنگیین و بخور بوی خون گرفتهِ کودک، سرش را به سوی او یله کرد. دستش دور طفل حلقه زده بود. ترسید، نیم خیز شد و تو صورت نوزاد ماهرخ رفت و لبهای داغمه بستهاش از هم باز نشد و چهره و چشمانش خندید و ناگهان موجی خون تو چهار بست کمرش جوشید و ُشّری از میان پایش بیرون ریخت و چشمانش سیاهی رفت و تندی نشست و چندتا اوق خشکه زد و داغمه لبهاش پاره شد و کف چسبناکی رو چانهاش ول شد و نگاهش به خر ناخوش افتاد و بالا آورد.
سپس شتابزده برگشت بچه را ورانداز کرد. آنگاه از جایش پا شد. تنش رویاهاش میلیرزید. بچه را بلن کرد گرفت تو بغلش. ساقهای پاش سرخ و تر بود. زانوهاش میلریزید. پهن پول زیر پاهاش خالی میشد. گونی را دور بچه پیچید و از طویله بیرون آمد.
تو کوچه کسی نبود. بانگ خروسی که بغل گوشش از رو دیوار جیغ کشید دلش را تو ریخت. سردش شد و لرزید و ترسید و زیر بازارچه یک خرکچی را دید که دو تا بار کود رو الاغ جلوش تلولو میخورد و او با بیل به سگهایی که دورش واق واق میکردند حمله برده بود. بو گند آغشته با خاکستر تنیده تو گالهها، دماغش را سوزاند. از الاغها جلو افتاد و بیرون بازارچه ستاره صبح را دید که تو پیشانی آسمان زُق زُق میکرد و خیابانِ گل و گشادِ دکانها در آن به خواب رفته، او را به خود کشید و به سوی پل راهیش ساخت.
ژاندارمی تفنگ به دست تو اتاقک چوبی پاسگاه با بپا میشد. دختر اندام نزار بچگانه خود را به آن سوی خیابان که پاسگاه نبود و ژاندارم نبود کشانید و از لای سایه روشن هوای مه گرفته سحر به پل نزدیک شد.
«همونجا که هسِ وایسا!» پرده گوش دختر خراش خورد. به تکاپو افتاد و تند دوید.
«اگه وانسّی میزنم!» دختر سکندری میخورد و سنگینیش جلو افتاده بود و بچه تو بغلش لنگر میخورد و درونش میسوخت. دیوار سنگی پل او را در آغوش کشید و سپس پل خالی ماند و جنگل او را بلعید.
ژاندارم به سوی پل گردن کشیده بود. پل خالی گوژپشت بود. سپس سرش را تو راهرو هل داد و داد کشید.: «قربونلی! قربونلی!: ژاندارم یقه باز سر برهنهای که یک سر نیزه رو کپلش آویزان بود از تو آمده بیرون. نگهبان به او گفت:
«برو زود به سرکار ستوان بگو یه نفر ـ یه زن که یه چیزی تو بغلش بود مثه گلوله از پل گذشت و زد به جنگل» ژاندارم یقه باز سربرهنه که چشمانش را میمالید و دهن دره میکرد گفت:
«اگه واسه اینکار بیدارش کنیم کفرش در میآد. خوبه هیچ نگیم.»
پس برو گروهبان نگهبانو بیدار کن و زود بیارش اینجا.» نگهبان گفت و نگاهش تو سیاهی جنگل کندوکو میکرد. ژاندارم یقه باز سر برهنه رفت و تو و زود با یک سرجوخه برگشت. ژاندارم نگهبان اخم کرده بود و رو پل نگاه میکرد و سر جوخه را ندید و او را حس کرد.
«کی بود؟ چی باش داشت؟ » سر جوخه هولکی پرسید:
«مثه یه زن بود. حتما زن بود. اما یه چیزی تو بغلش بود. زد به جنگل. خیلی دسپاچه بود. مثه اینکه یکی عقبش کرده بود.»
نگهبان به جنگل نگاه میکرد و نمیخواست تو رو سرجوخه نگاه کند. از او بدش میآمد ژاندارم سر برهنه یقه باز و سرجوخه رفتندتو و بعد سه نفر شدند و بیرون آمدند. هُرم سر کار ستوان تو دماغ نگهبان خورد و خبردار ایستاد و بعد او را دید. تفنگش میان سه انگشت دست راستش بغلش ایستاده بود. سرکار ستوان ده تیری تو کمر بندش خوابیده بود خلقش تنگ بود و خواب تو چهرهاش موج میخورد و سیگار تازه آتش گرفتهای میان لبهاش چسبیده بود.
«چراغ قوه رو بردار.» سرکار ستوان گفت و ژاندارم یقه باز سر برهنه رفت و با چراغ قوهء درازی برگشت . دیگر سرش برهنه نبود و یقهاش بسته بود. هر سه رفتند به سوی پل. نگهبان سر جاش ایستاده بود و پشت سر آنها نگاه میکرد. و حالا آزاد ایستاده بود. رو پل رسیدند. صدای تاق تاق میخ کفشهاشان تو هوا خال میانداخت. دیگر نگهبانِ دم پاسگاه آنها را نمیدید.
«اگه ردّشو پیدا کردین منو صدا کنین. قربونلی تو برو این طرف، اکبر تو هم برو اون طرف.» سرکار ستوان این طرف و آن طرف را با دست به آنها نشان داد و خودش ایستاد و سر تا پای درختان جلو خود را ورانداز کرد. بعد خودش هم آن راهی رفت که نه آنطرف و نه اینطرف.
صدای شاخه به شاخه شدن پرندگان خواب زده و جیغ جغدها بلند بود. زنجرهها و سوسکها وز وز میکردند و برگ درختان میلرزید و خش خش میکرد و آب تو جو میلولید و ته رخِ آسمان از لای شاخهها سوسو میزد. صدای ذوق زدهای خاموشی جنگل را خراشید: «سرکار ستوان پیداش کردم.» و هنگامی که سرکار ستوان خودش را به ژاندارم رسانید سر جوخه هم سر رسید زنی چندک رو بروشان، رو زمینن نسسته بود. سرکار ستوان با نور چراغ قوه تیرگی خاموش جنگل را درید.
« چی همرات بود. چیکارش کردی؟ »سرکار ستوان تو سر دخترک داد زد. و بعد سر جوخه خندان گفت: «این همون دختر دیوونهاس که بچیه حرومزاده تو شکمشه.» و سرکار ستوان باز داد زد: «پدر سوخته زود باش بگو. بقچتو چیکارش کردی:» و آنگاه ژاندارمی که سرجوخه نبود خیز برداشت به طرف دخترک و شانهاش را چسبید و تکان داد و داد کشید: «دِ جون بکن حرف بزن.» چشمان دختر از لای فضای خالی میان هیکل ژاندارمها، آن دورها نگاه میکرد.
افسر پیش دخترک رفت و چراغش را خاموش و روشن کرد و دور ور او را کاوید و نور چراغ چشمان از چشمخانه بیرون جسته دختر را آزرد، و پای افسر توی تل خاک نمناکِ تازه زیر و رو شدهای فرو رفت.
ژاندارمها خاک پوک نمناک را پس زدند. بچه نمایان شد. افسر راست ایستاد و نفسش را قورت داد و گفت: «ببرینش پاسگاه.» و ژاندارمها دخترک را به سوی پاسگاه راندند و یکیشان هم بچه را بغل کرده بود و افسر تو جیبش دبنال سیگار گشت و چشمانش رو رّد شیارهای دور گودال بود. بعد تکمه شلوارش را باز کرد و تو گودال شاشید و چراغ قوه را روشن کرد و به شاش خودش نگاه کرد.
نظرات شما عزیزان: